فکر می کنم دیوانه بودم ،
با صورت نتراشیده ،
زیر پیرهنی پر از سوراخ سیگار ،
تنها آرزویم این بود که
بیشتر از یک بطری روی میزم آشپزخانه ام باشد.
من به درد دنیا نمی خوردم و دنیا به درد من نمی خورد
و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم
و بیشترشان هم زن بودند ، زنانی که هیچ مردی حاضر نمی شد در یک اتاق باهاشان تنها بماند
ولی من عاشقشان بودم
به من الهام می دادند ، به خودم می نازیدم
فحش می دادم و با لباس زیر در خانه می گشتم
و بهشان می گفتم چه آدم بزرگی هستم.
ولی فقط خودم باور داشتم.
آنها هم فقط داد می زدند:
خفه شو بابا ، یه کم دیگه عرق بریز !
آن زنان جهنمی ، آن زنان همپاله گی ام در جهنم ...
"چارلز بوکوفسکی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر