۱۳۹۵ خرداد ۱۳, پنجشنبه

دیوانه بودم و هستم



فکر می کنم دیوانه بودم ،
با صورت نتراشیده ،
زیر پیرهنی پر از سوراخ سیگار ،
تنها آرزویم این بود که
بیشتر از یک بطری روی میزم آشپزخانه ام باشد.

من به درد دنیا نمی خوردم و دنیا به درد من نمی خورد
و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم
و بیشترشان هم زن بودند ، زنانی که هیچ مردی حاضر نمی شد در یک اتاق باهاشان تنها بماند

ولی من عاشقشان بودم
به من الهام می دادند ، به خودم می نازیدم
فحش می دادم و با لباس زیر در خانه می گشتم
و به­شان می گفتم چه آدم بزرگی هستم.
ولی فقط خودم باور داشتم.

آنها هم فقط داد می زدند:
خفه شو بابا ، یه کم دیگه عرق بریز !
آن زنان جهنمی ، آن زنان همپاله گی ام در جهنم ...

"چارلز بوکوفسکی"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...