مثل شهری توفان زده از هم گسسته ام ، باید دوباره به پا خاست
نه ذهنم رو میتونم منسجم کنم و نه کارهامو. بعد از مامان انگار من، یک من دیگری هستم و حواسم در هزارجای زندگیم سرک می کشد. به خانه فکر می کنم و به کار و به درآمدی که استقلالم را حفظ کند، به سنم و به رفتارهای دیگران. نگاه هایی که هر لحظه به من یادآور می شوند که مادرم رفته و بی کس شده ام. انگار کشتی از هم گسیخته ای هستم که هر کسی با نگاه ترحم به ناخدایش می نگرد و برخی بسیار ساده چنگ می زنند. به روح و جسم و روان آدمی که حال مثل تاجری شکست خورده است .
مامان تمام دارایی من بود که در یک لحظه از دست رفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر