۱۳۹۵ آذر ۱۰, چهارشنبه

دست ها


از کودکی بگذریم که همیشه دندونم درد میکرد و سرم روی پای مامان تا یادم بره دندونی هست که درد میکنه
از کودکی بگذریم که همیشه دستام سرمازده میشد و فقط مامان بود که میتونست به دستام گلیسیرین آبلیمو بزنه
از کودکی بگذریم و صبحانه های شاهانه ی مامان که همیشه تخم مرغ رو توی ظرف های مخصوص تخم مرغ میذاشت و آب میوه و گاهی کیک و دست های ما روی پای پدر که برامون لقمه بگیره
اما بزرگترین خاطره ی من که هنوز همراهم هست همون روز سخت دبیرستان بود. تابستون بود و ما امتحان داشتیم، ترس و دلهره ی امتحان مثل دیگ توی وجودم می جوشید و روم نمیشد به کسی بگم. برخلاف همیشه قرار بود مامان منو به مدرسه برسونه، دلم شور میزد ، دست مامان رو توی دستم گرفته بودم، نه اون موقع نه حالا هیچ دختر دبیرستانی رو سراغ ندارم که اینجوری دست مادرش رو گرفته باشه اما دست مامان توی دستم بود انگار تنها نقطه ی اتکای جهان همین دست گرم و آرومه.
مامان نگاه نمی کرد شاید اصلن متوجه نشده بود اما همون دست منو آروم میکرد. سر خیابون مدرسه که رسیدیم گفت:خب خداحافظ ، ایشاللا امتحانت رو خوب میدی. ترسیده بودم خیلی ترسیده بودم اگه مامان میرفت من چی کار میکردم؟ نگاهش کردم بدون اینکه بدونم اشک توی چشمم جمع شده بود، نگاهش کردم و گفت: چی شده؟ ترسیدی؟ نمی تونستم حرف بزنم فقط سرم رو تکون دادم ، دستمو محکم گرفت و با هم تا دم در مدرسه رفتیم. بغلم کرد و گفت نترس حتمن خوب میدی
دیگه هیچوقت اون روز اون لحظه تکرار نشد اما دیگه هم من هم مامان میدونستیم که تنها مرهم استرس های من دست های گرم و آروم مامانه، تنها نقطه ی اتکای جهان همون دستها بود که حالا چهل روزه که نیستن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...