امسال دیرتر از همیشه شروع شد. از خواب عصرگاهی که ما رو دستگیر کرده بودند و شلاق میزدند. فوتبال رو نگاه کردم و خودم رو زدم به بی خیالی که شاید فراموش کنم اما شب باز عکس های حسین منو برد به اون سال ها.
زندگی من دو قسمت شده قبل و بعد از سال 88 و شاید دقیق تر قبل و بعد از عاشورای 88 در یک روز همه چیز رو از دست دادم. همه چیز درک می کنی؟ در بدترین شرایط زندگی تنها باشی و بعد حس کنی اگر حرفی بزنی بیشتر به ضررت تمام میشود تا به نفعت. ناقص شوی و از ناقص شدنت خجالت بکشی و به کسی چیزی نگویی که مبادا برداشت دیگری شود.
حالا نیمه شب اینجا نشسته ام دلم نمیخواهد بخوابم مبادا که آن لجظات را باز ببینم و اشک میریزم برای چیزی که نمیدانم چیست. شاید برای کودکی که زیر دست و پای همه له شد. شاید برای چشمان آن مرد میخواست التماس را در چشمانم ببیند و ندید. شاید برای آن قمه ای که بالا رفت و بر سرم فرود آمد شاید...
نمی دانم تنها اشک میریزم و دوست دارم از همه ی دنیاهایی که می شناسم و نمیشناسم بگریزم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر