۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه

امشب


امسال دیرتر از همیشه شروع شد. از خواب عصرگاهی که ما رو دستگیر کرده بودند و شلاق میزدند. فوتبال رو نگاه کردم و خودم رو زدم به بی خیالی که شاید فراموش کنم اما شب باز عکس های حسین منو برد به اون سال ها.
زندگی من دو قسمت شده قبل و بعد از سال 88 و شاید دقیق تر قبل و بعد از عاشورای 88 در یک روز همه چیز رو از دست دادم. همه چیز درک می کنی؟ در بدترین شرایط زندگی تنها باشی و بعد حس کنی اگر حرفی بزنی بیشتر به ضررت تمام میشود تا به نفعت. ناقص شوی و از ناقص شدنت خجالت بکشی و به کسی چیزی نگویی که مبادا برداشت دیگری شود.
حالا نیمه شب اینجا نشسته ام دلم نمیخواهد بخوابم مبادا که آن لجظات را باز ببینم و اشک میریزم برای چیزی که نمیدانم چیست. شاید برای کودکی که زیر دست و پای همه له شد. شاید برای چشمان آن مرد میخواست التماس را در چشمانم ببیند و ندید. شاید برای آن قمه ای که بالا رفت و بر سرم فرود آمد شاید... 
نمی دانم تنها اشک میریزم و دوست دارم از همه ی دنیاهایی که می شناسم و نمیشناسم بگریزم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...