۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

یکی از این روزا من میرم

می دونید این روزها خیلی به گذشته فکر می کنم . خوب من هیچوقت از این قضیه شاکی نبودم اما حالا شاکی هستم .
من آخرین فرزند خانواده بودم و شاید از نظر خیلی ها ته تغاری و لوس و ننر اما قضیه فقط این نبود. لوس شدن و ننر بودن ته تغاری ها یه طرف قضیه است و سوی دیگرش اینه که همه دماغ میشن برای آدم. همه به خودشون این جسارت رو میدن که شاخکاشون رو بکنن توی خصوصی ترین امور زندگی آدم
من خانواده ام رو خیلی دوست دارم اما چرا خانواده ی من نمی خواستن و نمی خوان درک کنن که هر چیزی یه حدی داره؟ سرکشی به زندگی یه نفر تا کی ؟ تا کجا؟ شما باورتون نمیشه که برادرم تا همین یه سال پیش هم کیف من رو بازرسی می کرد یا خواهرزاده های من که از من کوچکتر هستند مواظبن که با کسی دعوام نشه و درگیر نشم یا هنوز مادرم می پرسه تلفنی با کی حرف زدم و چرا اینجوری حرف زدم و جور دیگه ای حرف نزدم
دوستان ، خانواده ی محترم من خسته شدم و اگه یکی از همین روزا گذاشتم و رفتم بدونید که به خاطر همین رفتارای شما بوده که هنوز در آستانه ی 40 سالگی هم من رو بچه فرض کردین و نذاشتید آزادانه کارهای خودم رو انجام بدم

۱ نظر:

  1. آزادی نداشتن خیلی سخته. من تا حدیش رو می فهمم.
    تو خانواده ی مذهبی بزرگ شدن و از اینجور داستانا ... ولی خوب به سختی که یه دختر می کشه فکر نکنم باشه :/

    پاسخحذف

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...