دوست داشتم الان 8-7ساله بودم و یک صبح جمعه
و من مثل حالا از خواب می پریدم
با ناراحتی توی این سرما برای دستشویی می رفتم اون سَرِ حیاطِ بچه گیم
در حالی که برف و سرما دست و پای منو بی حس کرده بود
برمیگشتم
و پدر
پدر برخلاف همیشه این موقع صبح توی رختخوابش بود
با چشمای خواب آلود به من نگاه می کرد و
گوشه ی لحافش رو بالا میزد و می گفت
بدو بیا یخ کردی
و من با گرمای آغوش پدر گرم می شدم
گرمایی دلچسب تر از تمام روزهای تابستان
گرمایی سرشار از مهر و محبتی که تنها یک پدرمی تواند به دخترش داشته باشه
و کلماتی که تنها از دهان او بیرون می آمد
و تنها ما می فهمیدیم:
بیا قوجی قوجی کنیم