۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

جمعه های کودکی


دوست داشتم الان 8-7ساله بودم و یک صبح جمعه
و من مثل حالا از خواب می پریدم
با ناراحتی توی این سرما برای دستشویی می رفتم اون سَرِ حیاطِ بچه گیم
در حالی که برف و سرما دست و پای منو بی حس کرده بود
برمیگشتم
و پدر
پدر برخلاف همیشه این موقع صبح توی رختخوابش بود
با چشمای خواب آلود به من نگاه می کرد و
گوشه ی لحافش رو بالا میزد و می گفت
بدو بیا یخ کردی
و من با گرمای آغوش پدر گرم می شدم
گرمایی دلچسب تر از تمام روزهای تابستان
گرمایی سرشار از مهر و محبتی که تنها یک پدرمی تواند به دخترش داشته باشه
و کلماتی که تنها از دهان او بیرون می آمد
و تنها ما می فهمیدیم:
بیا قوجی قوجی کنیم

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...