چشمامو می بندم و پدر میاد
باز با همون لبخند همیشگی
دلم خیلی گرفته
اشک رو توی چشمام می بینه و میگه:
مگه من مردم که تو گریه کنی؟
مگه من مردم که تو تنها بمونی؟
تا من هستم از هیچی نترس
و بعد محکم میگه: از هیچی ، خوب؟
و من توی گریه می خندم و میگم : خوب
اما
حالا اون رفته و من از همه چی می ترسم
حالا اون رفته و من از زندگی می ترسم
جات خیلی خالیه پدر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر