۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

جای خالی


چشمامو می بندم و پدر میاد
باز با همون لبخند همیشگی
دلم خیلی گرفته
اشک رو توی چشمام می بینه و میگه:
مگه من مردم که تو گریه کنی؟
مگه من مردم که تو تنها بمونی؟
تا من هستم از هیچی نترس
و بعد محکم میگه: از هیچی ، خوب؟
و من توی گریه می خندم و میگم : خوب

اما

حالا اون رفته و من از همه چی می ترسم
حالا اون رفته و من از زندگی می ترسم

جات خیلی خالیه پدر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...