۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

شب ها 2


دیشب
من بودم و محمد و یک خیابان پر از گاردی
دیشب
محمد رفت پیش ماشین انتظامی ها و حرفی زد
ما حرکت می کردیم که
گاردی ها محاصره مان کردند

مرد درشتی اندامش را
از کابوس من وام گرفته بود
و قدرتش را از ناتوانی من
هجوم آورد 
 تا محمد را دستگیر کند

من...
فریاد می زدم که مرا دستگیر کنید
به محمد کاری نداشته باشید


مرد مرا هل می داد
من فقط ضجه می زدم
فریاد می زدم


شب تمام بالش من اشک است و هق هق گریه
شب من درمیان کابوس دست و پا می زنم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...