تا حالا شده به بلاگ قبلی تون یه سری بزنید و بعد یه نوشته حسابی زیر و روتون کنه؟؟ من الان در چنین شرایطی هستم . انگار شخص دیگری این بلاگ رو نوشته و با شرایط من جور در اومده باشه شاید داستان خیلی از ما یا پدرهای امروز باشه که با بچه هاشون چنان کنار میان که انگار رابطه ای عمیق تر از پدر و فرزنده، رابطه ای در حد یک دوست :
صدای کفشهايم در کوچه می پيچد و رد پايم در سياهی گم می شود . باز هم هوا تاريک است . پاهايم خسته است و تنم رنجور ...
دستم در دستان پدر گرم می شود و من در هراس از تاريکی با قدمهای پدر گام برمی داشتم ، در حقيقت اين پدر بود که قدمهايش را به کوچکی گامهای من برمی داشت . چندانکه من متوجه نشوم ، آنچنان که من متوجه کوچکی خود در برابر او نشوم و چنان با من حرف می زد که می پنداشتم همچون من می انديشد برخلاف عمو که انگشت خودرا در دستم می گذاشت تا به عمق کوچکی خود دست يابم و گامهايش آنچنان بزرگ بود که من سراسيمه می دويدم .
صدای کفشهايم در کوچه می پيچد . هوا تاريک است و من انگار ديگر از تاريکی نمی ترسم احساس می کنم تنهاتر از آنم که بترسم ، تنهاتر از برگی در امواج باد . در اين سوز و سرما ، اشکهايم گونه ام را می سوزانند ....
صدای پدر می آيد ، مرا می خواند و همچون هميشه می گويد : تا من هستم از چيزی نترس . مگه من نباشم که تو بخوای گريه کنی .
و حال او رفته است و دلم می خواهد تمام عمر زار بزنم .
صدای کفشهايم لحظه ای قطع می شود . من هستم و تاريکی و يک کوچه خالی . گوشه ای می ايستم و صورتم را با دستهايم می پوشانم . اما صدايم دستهايم را می شکافد و تمام کوچه را می گيرد....
این هم لینک مطلب در بلاگ قبلی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر