۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

کوچه

تا حالا شده به بلاگ قبلی تون یه سری بزنید و بعد یه نوشته حسابی زیر و روتون کنه؟؟ من الان در چنین شرایطی هستم . انگار شخص دیگری این بلاگ رو نوشته و با شرایط من جور در اومده باشه  شاید داستان خیلی از ما یا پدرهای امروز باشه که با بچه هاشون چنان کنار میان که انگار رابطه ای عمیق تر از پدر و فرزنده، رابطه ای در حد یک دوست :

صدای کفشهايم در کوچه می پيچد و رد پايم در سياهی گم می شود . باز هم هوا تاريک است . پاهايم خسته است و تنم رنجور ...
دستم در دستان پدر گرم می شود و من در هراس از تاريکی با قدمهای پدر گام برمی داشتم ، در حقيقت اين پدر بود که قدمهايش را به کوچکی گامهای من برمی داشت . چندانکه من متوجه نشوم ، آنچنان که من متوجه کوچکی خود در برابر او نشوم و چنان با من حرف می زد که می پنداشتم همچون من می انديشد برخلاف عمو که انگشت خودرا در دستم می گذاشت تا به عمق کوچکی خود دست يابم و گامهايش آنچنان بزرگ بود که من سراسيمه می دويدم .
صدای کفشهايم در کوچه می پيچد . هوا تاريک است و من انگار ديگر از تاريکی نمی ترسم احساس می کنم تنهاتر از آنم که بترسم ، تنهاتر از برگی در امواج باد . در اين سوز و سرما ، اشکهايم گونه ام را می سوزانند ....
صدای پدر می آيد ، مرا می خواند و همچون هميشه می گويد : تا من هستم از چيزی نترس . مگه من نباشم که تو بخوای گريه کنی .
و حال او رفته است و دلم می خواهد تمام عمر زار بزنم .
صدای کفشهايم لحظه ای قطع می شود . من هستم و تاريکی و يک کوچه خالی . گوشه ای می ايستم و صورتم را با دستهايم می پوشانم . اما صدايم دستهايم را می شکافد و تمام کوچه را می گيرد....




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...