سرم روی بالش بود و در اتاقم دراز کشیده بودم. کارگر در پذیرایی کار می کرد.
مرد گفت: یه حوض کوچیکه با یه حیاط
در ذهنم حوض آبی با ماهیهای قرمزش ساخته شد، تمیز نبود اما قدیمی و زیبا بود. و حیاط با موزاییک های قدیمیش
گفت: دور تا دور حیاط پنجره هایی ست که در پشت هریک ، یک خانواده زندگی می کند.
درها باز شدند و از هر اتاق چندین کودک بیرون آمدند. زن ها تشتی در پیش رویشان دورادور حوض رخت می شستند.
گفت: حاج خانم فرش رو توی حیاط می شورم و توی اتاقم پهن می کنم.
چشمم را باز کردم
زیبا بود لحنش کلامش و آن توصیف بینظیری که ذهن را که نه، مرا به سفر برد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر