۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

مسافر

سرم روی بالش بود و در اتاقم دراز کشیده بودم. کارگر در پذیرایی کار می کرد.
مرد گفت: یه حوض کوچیکه با یه حیاط
در ذهنم حوض آبی با ماهیهای قرمزش ساخته شد، تمیز نبود اما قدیمی و زیبا بود. و حیاط با موزاییک های قدیمیش
گفت: دور تا دور حیاط پنجره هایی ست که در پشت هریک ، یک خانواده زندگی می کند.
درها باز شدند و از هر اتاق چندین کودک بیرون آمدند. زن ها تشتی در پیش رویشان دورادور حوض رخت می شستند. 
گفت: حاج خانم فرش رو توی حیاط می شورم و توی اتاقم پهن می کنم.
چشمم را باز کردم
زیبا بود لحنش کلامش و آن توصیف بینظیری که ذهن را که نه، مرا به سفر برد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...