۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

18 تیر 88 قسمت آخر

چندان چیزی نمی دیدم
یکی برای ترساندن من با باتوم به در کوبید تا ساکت شوم
داغ بودم و هیچی حالیم نبود
گفتم می خوای بزنی مشکلی ندارم
ناهید دهنم رو گرفت
محدثه زیر بغلم رو گرفته بود
نمی دونم چی شد که بیخیال من شدن
هنوز بعد از سه سال متعجبم
به وصال که رسیدیم نسرین هم به جمع ما اضافه شد
دختری خواست مانتوی منو بتکونه اما درد کابل ها بیشتر می شد
از حیاط خونه ای فرار کردیم و باز به انقلاب رسیدیم
بچه ها کارشون رو کرده بودن و محاصره شکسته بود
بسیجیا هروله می کردن اما ما می دیدیم که از تعدادشون کم شده
توی انقلاب جلوی ما رو گرفتن و گفتن چرا هی از اینجا رد میشین
گفتم ما تازه اومدیم داریم میریم خونه ی خواهرم
مردی حدود 50 ساله انگار که منو توی یه شب نشینی دیده باشه با وقاحت خندید و گفت
تو همونی که روی زمین افتاده بودی ، ما زدیم ، یادت نیست؟
دیگری گفت می خوای سوار ماشین کنیم خودمون برسونیم خونه؟
هنوز نمی دونم چی شد که دستگیر نشدم
وسط میدون جلوی ماشین های ضدزره و ارتشی بقیه ی بچه ها رو دیدیم 
بی خیال تمام اطراف دیده بوسی کردیم و خندیدیم
اون روز با تمام سختیاش ما به بسیجیای گردن کلفت پیروز شدیم و محاصره شکست
وگرنه انقلاب به خون کشیده میشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...