امشب دلم می خواد یه دل سیر اینجا گریه کنم. همین الان از مهمونی اومدم . شاید فکر کنی باید شاد باشم اما نیستم. می دونی مهربونی خوبه، محبت، انسانیت، خانواده ، همه ی اینا خوبن اما هرچیزی به اندازه اش. تمام زندگی من پر شده از دیگران . پر شده از فکر برادرم ، مادرم و دغدغه های اونها . و من خالیم
خالیم از آینده، خالیم از عشق، خالیم از تنهایی های خودم، خالیم از یک شانه ، شانه ای که اشکهایم ، غصه هایم ، دردهایم را برایش مویه کنم و او آرام آرام ، آرامم کند. خالیم از لحظه های بی دغدغه، خالیم از ثانیه های دست و نوازش ، خالیم از خودم از دقایق بی سانسور دقایقی که خودم را بدون خجالت بدون درد بدون ناراحتی بیان کنم .
من خسته ام از این همه سانسورهای خودآگاه و ناخودآگاه
خالیم از آینده، خالیم از عشق، خالیم از تنهایی های خودم، خالیم از یک شانه ، شانه ای که اشکهایم ، غصه هایم ، دردهایم را برایش مویه کنم و او آرام آرام ، آرامم کند. خالیم از لحظه های بی دغدغه، خالیم از ثانیه های دست و نوازش ، خالیم از خودم از دقایق بی سانسور دقایقی که خودم را بدون خجالت بدون درد بدون ناراحتی بیان کنم .
من خسته ام از این همه سانسورهای خودآگاه و ناخودآگاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر