بعد از مدت ها اتاقم رو تمیز کردم و جاروبرقی و این جور مسائل
به آشپزخونه ی کوچولوم که رسیدم نمی دونم چرا یاد اون داستان کوندرا در هنر رمان افتادم. زنی که سالها در زندانهای استالین در برابر استبداد ایستاده بود و سالها بعد خود استبدادی را که سرباز زده بود بر فرزندش تحمیل می کرد. استبدادی پنهان که لایه لایه فرزند را به پذیرش حکومت توتالیتر مادرش راضی کرده بود و حتا در صدد دفاع از مادر برمی آمد. دلم می خواهد در آینده ی نه چندان دور درباره ی این استبداد پنهان که با نام های مختلف به طور خزنده در ما نهادینه می شود و به پذیرش توتالیتاریسم در سطح خانواده، روابط اجتماعی و در نهایت در سطح جامعه می شود، مقاله ای بنویسم و به بررسی و توضیح آن بپردازم .
وقتی به خودم اومدم دو ساعت بود که جاروبرقی بنده خدا روشن بود و من گوشه ی آشپزخونه به دیوار خیره شده بودم و مامان می گفت مگه اون آشپزخونه چقدر کار داره که این همه معطلش هستی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر