۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

من، آشپزخونه، استبداد

بعد از مدت ها اتاقم رو تمیز کردم و جاروبرقی و این جور مسائل
به آشپزخونه ی کوچولوم که رسیدم نمی دونم چرا یاد اون داستان کوندرا در هنر رمان افتادم. زنی که سالها در زندانهای استالین در برابر استبداد ایستاده بود و سالها بعد خود استبدادی را که سرباز زده بود بر فرزندش تحمیل می کرد. استبدادی پنهان که لایه لایه فرزند را به پذیرش حکومت توتالیتر مادرش راضی کرده بود و حتا در صدد دفاع از مادر برمی آمد. دلم می خواهد در آینده ی نه چندان دور درباره ی  این استبداد پنهان که با نام های مختلف به طور خزنده در ما نهادینه می شود و به پذیرش توتالیتاریسم در سطح خانواده، روابط اجتماعی و در نهایت در سطح جامعه می شود، مقاله ای بنویسم و به بررسی و توضیح آن بپردازم .
وقتی به خودم اومدم دو ساعت بود که جاروبرقی بنده خدا روشن بود و من گوشه ی آشپزخونه به دیوار خیره شده بودم و مامان می گفت مگه اون آشپزخونه چقدر کار داره که این همه معطلش هستی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...