۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

بازم هذیان


چند وقته داغونم. دیگه صورتم بیش از اندازه تابلو شده، خط گریه قشنگ روی صورتم نقش بسته. دست خودم نیست از وقتی مهدی دایی بیمار شد و همون سرطانی رو گرفت که پدر باهاش برای همیشه خوابید. از وقتی مهدی دایی هم مویرگ هاش پاره شد و منو یاد خونریزی های پدر انداخت، از وقتی ..........
دست خودم نیست دلم برای هر دوشون تنگ شده. دست خودم نیست که روی صورت همه ی آدم ها چهره ی مهدی دایی رو می بینم. دست خودم نیست این همه گریه ، این همه دلتنگی ، و این افسردگی لعنتی . خسته شدم از خودم حتا رفتم دکتر شاید چاره ی دردم رو بدونه اما این سیتالوپرام لعنتی غیر از به هم ریختن چشمام کار دیگه ای نکرده. 
بازم شروع کردم به بافتن و بافتن و بافتن اما امروز بعد از این که از حسن آباد برگشتم دیدم اثری نداره . نمی دونم شاید بهتر باشه راه دیگه ای پیدا کنم . اما حتا الان که دارم این چرت و پرتا رو می نویسم هم گریه می کنم. شاید اگه جوون تر بودم با یکی دوست می شدم شاید یه دوستی یه رابطه  منو از این حال در بیاره اما دیگه چیزی برای دوستی برام نمونده . سه ساله که اینو قبول کردم پس شاید بهترین کار رفتن به کلاس باشه ، هر کلاسی ، فقط پله نداشته باشه بقیه اش مهم نیست  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...