نگاهی به من کرد و گفت: بازم که دیر کردی خانوم خانومااااا
به پرونده نگاه کرد و خودش جواب داد: سه ماه از آخر مهر تا حالا
چیزی نگفتم ، چیزی نداشتم که بگویم، می دانستم دهان باز کنم انگار سد را برداشته ام و از دریچه ی چشم بدون هیچ کنترلی اشک است که سیلاب می شود به گونه هایم . آنوقت نه می توانم چیزی را توضیح دهم و نه می توانم ساکت شوم، هق هق گریه است که آوار می شود روی سرم ، لبریز می شود در گلویم ، و امانم را می برد.
گفت: خب چی شد خانم؟ این مدت چه جوری بودی؟
به سختی لب باز کردم و .............
سیلاب سیلاب اشک بود که روی گونه هایم فوران می کرد. صورتم داغ بود و باران چشمانم خنک می کرد لبهایم را.
نگاهی از سر تأسف کرد و گفت: یادمه داییت مریض بود و از مامان گله داشتی . دایی خوب شد؟
آرام گفتم: رفت.
_ کِی؟
افکارم را جمع کردم و گفتم: فکر کنم 26 مهر
_ یعنی دو روز بعد از این که با من حرف زدی. وابسته بودی بهش؟
هشت، نه ساله بودم و حیاط بزرگ خانه پر از برف بود. مدرسه ها تعطیل شده بود و من و حسین با التماس از مامان خواهش کرده بودیم که در حیاط بمانیم. پدر که پارو را آورد دیگر مهدی دایی هم رسیده بود و با هم به پشت بام رفتیم. آنها با پارو، من با خاک انداز. بیشتر بازی بود تا برف روبی. من و پدر و دایی و حسین . پشت بام که تمام شد برگشتیم حیاط و برف ها را جمع کردیم وسط باغچه ، حسین و پدر ، دایی را انداختند وسط برفها و رویش برف می ریختند. چقدر می خندیدیم
صورتم خیس از اشک بود اما لبخند روی لبم را جمع کردم و گفتم: من بیش از آنکه با دختر بچه ها دوست باشم با پدر و دایی و حسین بودم. پدر که سالها پیش رفت، حسین ما را به مهدی دایی سپرد و مجبور شد به آمریکا برود. و دایی که تا آخرین لحظات گفت حسین شما را به من سپرده بود............... و رفت
دوست دارم من هم بروم
نگاهم کرد
هردو گریه می کردیم
به پرونده نگاه کرد و خودش جواب داد: سه ماه از آخر مهر تا حالا
چیزی نگفتم ، چیزی نداشتم که بگویم، می دانستم دهان باز کنم انگار سد را برداشته ام و از دریچه ی چشم بدون هیچ کنترلی اشک است که سیلاب می شود به گونه هایم . آنوقت نه می توانم چیزی را توضیح دهم و نه می توانم ساکت شوم، هق هق گریه است که آوار می شود روی سرم ، لبریز می شود در گلویم ، و امانم را می برد.
گفت: خب چی شد خانم؟ این مدت چه جوری بودی؟
به سختی لب باز کردم و .............
سیلاب سیلاب اشک بود که روی گونه هایم فوران می کرد. صورتم داغ بود و باران چشمانم خنک می کرد لبهایم را.
نگاهی از سر تأسف کرد و گفت: یادمه داییت مریض بود و از مامان گله داشتی . دایی خوب شد؟
آرام گفتم: رفت.
_ کِی؟
افکارم را جمع کردم و گفتم: فکر کنم 26 مهر
_ یعنی دو روز بعد از این که با من حرف زدی. وابسته بودی بهش؟
هشت، نه ساله بودم و حیاط بزرگ خانه پر از برف بود. مدرسه ها تعطیل شده بود و من و حسین با التماس از مامان خواهش کرده بودیم که در حیاط بمانیم. پدر که پارو را آورد دیگر مهدی دایی هم رسیده بود و با هم به پشت بام رفتیم. آنها با پارو، من با خاک انداز. بیشتر بازی بود تا برف روبی. من و پدر و دایی و حسین . پشت بام که تمام شد برگشتیم حیاط و برف ها را جمع کردیم وسط باغچه ، حسین و پدر ، دایی را انداختند وسط برفها و رویش برف می ریختند. چقدر می خندیدیم
صورتم خیس از اشک بود اما لبخند روی لبم را جمع کردم و گفتم: من بیش از آنکه با دختر بچه ها دوست باشم با پدر و دایی و حسین بودم. پدر که سالها پیش رفت، حسین ما را به مهدی دایی سپرد و مجبور شد به آمریکا برود. و دایی که تا آخرین لحظات گفت حسین شما را به من سپرده بود............... و رفت
دوست دارم من هم بروم
نگاهم کرد
هردو گریه می کردیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر