۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

دکتر

نگاهی به من کرد و گفت: بازم که دیر کردی خانوم خانومااااا
به پرونده نگاه کرد و خودش جواب داد: سه ماه از آخر مهر تا حالا
چیزی نگفتم ، چیزی نداشتم که بگویم، می دانستم دهان باز کنم انگار سد را برداشته ام و از دریچه ی چشم بدون هیچ کنترلی اشک است که سیلاب می شود به گونه هایم . آنوقت نه می توانم چیزی را توضیح دهم و نه می توانم ساکت شوم، هق هق گریه است که آوار می شود روی سرم ، لبریز می شود در گلویم ، و امانم را می برد.
گفت: خب چی شد خانم؟ این مدت چه جوری بودی؟
به سختی لب باز کردم و .............
سیلاب سیلاب اشک بود که روی گونه هایم فوران می کرد. صورتم داغ بود و باران چشمانم خنک می کرد لبهایم را.
نگاهی از سر تأسف کرد و گفت: یادمه داییت مریض بود و از مامان گله داشتی . دایی خوب شد؟
آرام گفتم: رفت.
_ کِی؟
افکارم را جمع کردم و گفتم: فکر کنم 26 مهر
_ یعنی دو روز بعد از این که با من حرف زدی. وابسته بودی بهش؟


هشت، نه ساله بودم و حیاط بزرگ خانه پر از برف بود. مدرسه ها تعطیل شده بود و من و حسین با التماس از مامان خواهش کرده بودیم که در حیاط بمانیم. پدر که پارو را آورد دیگر مهدی دایی هم رسیده بود و با هم به پشت بام رفتیم. آنها با پارو، من با خاک انداز. بیشتر بازی بود تا برف روبی. من و پدر و دایی و حسین . پشت بام که تمام شد برگشتیم حیاط و برف ها را جمع کردیم وسط باغچه ، حسین و پدر ، دایی را انداختند وسط برفها و رویش برف می ریختند. چقدر می خندیدیم
صورتم خیس از اشک بود اما لبخند روی لبم را جمع کردم و گفتم: من بیش از آنکه با دختر بچه ها دوست باشم با پدر و دایی و حسین بودم. پدر که سالها پیش رفت، حسین ما را به مهدی دایی سپرد و مجبور شد به آمریکا برود. و دایی که تا آخرین لحظات گفت حسین شما را به من سپرده بود............... و رفت
دوست دارم من هم بروم
نگاهم کرد
هردو گریه می کردیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...