عید فطر بود که رفتیم مشهد و وقتی برگشتیم تهران تازه فهمیدم ای دل غافل مانتوی نازنینم رو توی هتل جا گذاشتم دیگه از خیرش گذشته بودم که مامان جان فکری به ذهنش رسید و زنگ زد به هتل که مانتوی ما رو با سلام صلوات بدن به یه مسافر که بیاره تهران. مسئول هتل قبول کرد و بعد از یه هفته که خبری نشد مامان جان فکر دیگه ای به ذهنشون خطور کرد. زنگ زد به مستاجرمون که سالی به دوازده ماه مشهد تشریف داره و گفت که این مانتو رو برای ما بیاره.
مستاجر عزیز که می خواست خوش خدمتی هم کرده باشه کلی از سختی های برخورد با مسئولین هتل گفت و بعد هم با کلی تعارف اضافه کرد که کرمان عروسی دعوته و بعد از عروسی حتمن به خدمتمون می رسه و ما نشستیم منتظر که این جناب کی میاد. امروز صب دیدیم زنگ در خونه رو می زنن و مستاجر گرامی با کلی تته پته فرمودن: حاج خانوم من این مانتو رو آوردم اما دیشب ماشین رو سر کوچه پارک کرده بودم که با دیلم صندوق عقب ماشین رو باز کردن و کل اثاث و چمدون های ما رو بردن مانتو هم باهاشون رفته.....
این بود از سرگذشت پرخیر و برکت مانتو :))
مستاجر عزیز که می خواست خوش خدمتی هم کرده باشه کلی از سختی های برخورد با مسئولین هتل گفت و بعد هم با کلی تعارف اضافه کرد که کرمان عروسی دعوته و بعد از عروسی حتمن به خدمتمون می رسه و ما نشستیم منتظر که این جناب کی میاد. امروز صب دیدیم زنگ در خونه رو می زنن و مستاجر گرامی با کلی تته پته فرمودن: حاج خانوم من این مانتو رو آوردم اما دیشب ماشین رو سر کوچه پارک کرده بودم که با دیلم صندوق عقب ماشین رو باز کردن و کل اثاث و چمدون های ما رو بردن مانتو هم باهاشون رفته.....
این بود از سرگذشت پرخیر و برکت مانتو :))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر