۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

مانتو

عید فطر بود که رفتیم مشهد و وقتی برگشتیم تهران تازه فهمیدم ای دل غافل مانتوی نازنینم رو توی هتل جا گذاشتم دیگه از خیرش گذشته بودم که مامان جان فکری به ذهنش رسید و زنگ زد به هتل که مانتوی ما رو با سلام صلوات بدن به یه مسافر که بیاره تهران. مسئول هتل قبول کرد و بعد از یه هفته که خبری نشد مامان جان فکر دیگه ای به ذهنشون خطور کرد. زنگ زد به مستاجرمون که سالی به دوازده ماه مشهد تشریف داره و گفت که این مانتو رو برای ما بیاره.
مستاجر عزیز که می خواست خوش خدمتی هم کرده باشه کلی از سختی های برخورد با مسئولین هتل گفت و بعد هم با کلی تعارف  اضافه کرد که کرمان عروسی دعوته و بعد از عروسی حتمن به خدمتمون می رسه و ما نشستیم منتظر که این جناب کی میاد. امروز صب دیدیم زنگ در خونه رو می زنن و مستاجر گرامی با کلی تته پته فرمودن: حاج خانوم من این مانتو رو آوردم اما دیشب ماشین رو سر کوچه پارک کرده بودم که با دیلم صندوق عقب ماشین رو باز کردن و کل اثاث و چمدون های ما رو بردن مانتو هم باهاشون رفته.....
این بود از سرگذشت پرخیر و برکت مانتو :))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...