۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

دفتر بزرگ

«دفتر بزرگ» کتاب بزرگی از تلخکامی بشریت است. کتابی از دردها و رنج ها، خشونت ها و مهربانی های توأم با خشونت در زمانه ی بی سر و سامان جنگ. شاید بتوان «دفتر بزرگ» را بیوگرافی کامل انسان های در جنگ دانست. انسان هایی که در جنگ لحظه لحظه متحول می شوند و در ابعاد گوناگونی رشد یا نزول پیدا می کنند چه به لحاظ روانی و چه از نظر اخلاقی و انسانی.
سخت است درکِ روند ایجاد و پرورش خشونت در جامعه و انسان و به خصوص کودکان، اما کتاب سعی می کند این روند را به تصویر کشد و خشونتی را ترسیم کند که یک جامعه ی جنگ زده و در حال جنگ بر انسان ها و کودکان تحمیل می کند. رفتار هایی که خواه نا خواه با جنگ و مشاهده ی خشونتی که در جنگ موج می زند و با ترس حاکم بر جامعه ی جنگ زده ایجاد می شود و انسان برای مطابقت با شرایط جنگی گاه مجبور به قبول بسیاری از مسائل می شود و گاهی نیز خودخواسته رفتارهایی را می آموزد که آسیب کمتری ببیند.
آگوتا گریستوف ، نویسنده ای مجاری الاصل است که برای فرار از دیکتاتوری کمونیسم به سوئیس مهاجرت کرده و در بخش فرانسوی زبان این کشور ساکن می شود او که به زبان مجارستانی شعر می سرود اینک برای برقراری ارتباط با دنیای اطرافش مجبور به آموختن زبان فرانسه می شود و کتاب «دفتر بزرگ» اولین کتاب اوست که به زبان فرانسه منتشر و با استقبال مخاطبان مواجه شد. شاید به همین دلیل است که او برای بیان داستان از دو کودک (دوقلوها) برای بیان داستانش سود می برد تا بتواند بر مشکلات زبانی خود فائق آید. زبان کتاب در سراسر داستان به زمان حال ساده است زمانی که یک مبتدی و یک کودک هر دو از آن استفاده می کنند گرچه شاید بتوان گفت استفاده از این زمان بیش از ظرفیت داستان است.
از نظر من سه قسمت از داستان بسیار تکان دهنده اند و شاید بتوان ساعت ها در مورد مباحث روانشناسی و یا روانشناسیِ دوران جنگ و تاثیر آن بر انسانها و به خصوص کودکان سخن گفت . دو قسمت «تمرین کردن مقاومت جسم» و نیز «تمرین مقاوم کردن روح» بسیار تکان دهنده اند و به نوعی آینه ایست در برابر زشتیهایی که ما آرام آرام به آنها خو می گیریم و خود را به آنها عادت می دهیم. با تکرار و تمرین برای بی تفاوتی :
مادر بزرگ به ما می گوید: توله سگ ها
مردم به ما می گویند: پسرهای جادوگر! پسرهای روسپی!
دیگران می گویند: کودن ها ، بچه ولگردها، دماغوها، کره خرها، بچه خوک ها، بی سروپاها، مردار ها، تخم قاتل ها
وقتی این کلمات را می شنویم، صورت مان سرخ می شود، گوش های مان زنگ می زند، چشم های مان گشاد می شود، زانوهای مان می لرزد. ما دیگر نمی خواهیم سرخ شویم یا بلرزیم، می خواهیم به فحش ها و کلماتی که آزارمان می دهند عادت کنیم. سر میز آشپزخانه رودر روی خم می ایستیم و در چشم های هم بدترین کلمات را به همدیگر می گوییم..... همین طور ادامه می دهیم تا اینکه کلمات، دیگر وارد مغزمان نمی شوند، دیگر حتا وارد گوش هایمان هم نمی شوند...
شاید سومین قسمتی که برای من بسیار تکان دهنده بود اما در حقیقت نتیجه ی طبیعیِ دو قسمت قبل بود، مطلب پایانی داستان یا همان «جدایی» است. زمانی که می گوید:
پدرمان نزدیک مانع دوم دراز به دراز افتاده است. بله، راهی برای گذشتن از مرز وجود دارد: راهش این است که جلوتر از خودت، کس دیگری را از آن بگذرانی.
شاید یکی از مشکلات داستان را همین زبان عجیب غریب داستان باید دانست زبانی که نمی دانی مشکل از نویسنده است یا ترجمه و یا حذف و سانسورهای وارده . از سوی دیگر برخی قسمت های داستان هم عقلانی نبود مثل قسمتی که خمپاره به مادر برخورد می کند و کسی جز او کشته یا زخمی نمی شود. هیچ ویرانی به بار نمی آورد و تنها مادر است که باید همراه کودکش بمیرد. با تمام ایراداتی که می توان به کتاب گرفت اما وقتی داستان را تمام می کنی احساس می کنی شدیدن تحت تاثیر قرار گرفته ای . از سوی دیگر شاید بهتر باشد به طرح روی جلد کتاب هم اشاره کنیم که با طرح ساده ی یک مداد که از دو سو تراشیده شده، هم به زیبایی به دوقلوها اشاره کرده و هم به نویسندگی آنان که در حقیقت کتاب را نوشته اند.









هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...