۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

این ذهن درگیر


تو می فهمی چی میگم. می دونم که می فهمی. هزار هزار حرف توی دهنت باشه و نتونی بگی . خروار خروار کلمه توی ذهنت انباشته باشه و نتونی نتق بکشی. می فهمی مگه نه؟ الان بلاگم پر شده از کلی مطلب که به صورت پیش نویس مونده از مقاله های سیاسی بگیر تا نقد ادبی که توی همین چند روز نوشتم و از پست کردنشون منصرف شدم. به جاش رفتم کنار قالی گره گره بافتم و حرف زدم و حرف شنیدم. می دونم میگی دیوونه شده اما دلم گرفته می فهمی؟ دلم خیلی گرفته.
روحانی رفته سازمان ملل ، درسته ازش خوشم نمیاد. بهش رای دادم اما چندان خوشم نمیاد به خصوص از اون روزی که قبل از انتخابات، کنار شیرودی ، فلاحیان رو دیدم. از اون روزی که نگاهش رو دیدم. خوشم نمیاد اما سالها بود حرفی توی دلم بود که روحانی به صدای بلند گفت. انگار که حرف دل من رو توی سازمان ملل زده باشه. تحریم ها برگرده ی من و ما سنگینی می کنه نه خامنه ای و سپاه. تحریم ها دایی عزیز من رو از من میگیره. برای مجتبا( پسر خامنه ای ) چه فرقی داره که داروها تحریم بشن یا نه. این دایی عزیز منه که با نرسیدن دارو از بین میره. روحانی حرف دل من رو زد ، اگر چه دیر اما با شکسته شدن تحریم ها شاید دیگه هیچ عزیزی از بین نره ، هیچ بیمار سرطانی فوت نشه، هیچ...
دلم گرفته این روزها ایران سیرک بزرگی شده که خود ما هم بازیگرش شدیم. می فهمی؟ من و تو بازیگر شدیم و کسی سوال نمی کنه آخه این زندانیایی که دارین آزاد می کنین چهار سال پیش همین حرفایی رو می زدن که شما الان ، همین الان تازه بهش رسیدین. مگه نسرین ستوده و عیسا سحرخیز و محمودیان و بقیه چی گفتن؟ ما که می دونیم برای تلطیف فضاست که دارین آزادشون می کنین ، اگه پولای شما توی بانک های خارجی توقیف نشده بود عمرن به فکر آزادی زندانیا میفتادین. عمرن تحریم ها رو میدیدین عمرن نرمش قهرمانانه رو درک می کردین. حالا هم روحانی از سازمان ملل میاد و من و ما وقتی میریم استقبالش دریغ از یک کلمه حرف که از موسوی بزنیم ، دریغ از یه عکس موسوی یا کروبی . یادمون رفت؟
اما دست بازیگرای اصلی درد نکنه خوب نمایشی گذاشتن، مرگ بر آمریکا و لنگه کفشی که نثار روحانی شد تا به آمریکا نشون بدن درسته ما اومدیم دوست بشیم اما درسته ما از خدامونه که تو گوشه ی چشمی نشون بدی اما صد در صد هم موافق نیستیم. نمی شه که بعد از سی و چند سال مرگ بر آمریکا گفتن ناگهان روی خوش نشون بدیم ، آمریکا با خودش چی فکر می کنه ؟ نمی گه اینا همش حرف بوده و همش یه سیاست و دلقک بازی محض بوده؟ آره ما باید سناریو می نوشتیم تا جهان فکر نکنه سی و چند ساله داریم دروغ میگیم .
ذهنم درگیره اعصابم به هم ریخته. به اون صاحب کافه ای فکر می کنم که قبل از انتخابات چقدر دم از اصلاح طلبی می زد و با جمله ی فضای روشنفکری که من گفتم نه چیزی از اصلاحاتش موند نه از روشنفکریش . به دوستای روشنفکرم فکر می کنم که پشت سر صاحب کافه سینه زدن و سراغی از ما نگرفتن ببینن ماجرا چی بوده. ایناش مهم نیستاااا اما مهم اینه که ما همه بازیگریم از اون بالا بالایی بگیر بیا برس به خود ما که کلی حرف از دموکراسی میزینیم و تا جریان کمی بر وفق مراد میشه نه موسوی یادمون می مونه نه کروبی نه ...
ما بازیگرای خوبی هم نشدیم که نقشمون رو تا آخر باشیم ، تا آخر تو قالبش بمونیم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...