۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

آن‌هایی که کتاب می‌نویسند، آن‌هایی که کتاب را زندگی می‌کنند...

<div style="direction:rtl;text-align:right">آن‌هایی که کتاب می‌نویسند، آن‌هایی که کتاب را زندگی می‌کنند...</div>:



...

یک‌روز رفته بودم به خانه‌اش در خیابانِ کورسل. با کارمن قرارِ ملاقات داشتیم و طبقِ معمول، قبل از بیدارشدنِ او، همان انتظارِ بی‌پایانِ توی سالن در کار بود. روکروآ روی کاناپه دراز کشیده بود. ژیتا وانیه به تلفن‌ها جواب می‌داد و هربار روکروآ انگشتِ اشاره را طوری تکان می‌داد که یعنی من این‌جا نیستم. یک‌دفعه از من پرسید

ـ عاشقِ کارمن شدی، نه؟

سرخ شدم، یا این‌که شانه‌هام را بالا انداختم. آن‌وقت با صدایی آهسته و پدرانه چیزهایی بهم گفت که ـ اگر خوب یادم مانده باشد ـ تقریباً شبیه عبارتی بود که در نامه‌اش استفاده کرده بود «همه‌ی آدم‌هایی که شاهدِ روزهای اوّلِ زندگیِ شما بودند، کم‌کم ناپدید می‌شوند. شما وقتی خیلی جوان بودید با آن‌ها آشنا شدید؛ زمانی‌که برای آن‌ها هنگامِ غروب بود...»

...

روکرآی عزیزِ من، این کتابْ مثلِ نامه‌ای‌ست که برای شما می‌فرستم. نامه‌ای بسیار دیرهنگام. هرگز فرصت نخواهید کرد بخوانیدش. فقط ژیتا... دیگران ناپدید شده‌اند. به‌هرحال، نه کارمن و نه ژرژ مایو هیچ‌وقت چیزی نمی‌خواندند. در این مورد با هم صحبت کرده بودیم و شما با مهربانی برام توضیح داده بودید که دونوع آدم وجود دارد: آن‌هایی که کتاب می‌نویسند، و آن‌هایی که کتاب‌ها درباره‌شان نوشته می‌شوند و نیازی به خواندنِ آن کتاب‌ها ندارند. آن‌ها را زندگی می‌کنند. همین بود روکروآ؟ اشتباه نمی‌کنم؟ کارمن و ژرژ به دسته‌ی دوّم تعلّق داشتند.

آخرِ ماهِ ژوئیه سی‌ونُه‌ساله می‌شوم و امیدوارم کتابم را توی همین ماه تمام کنم. باید آن‌را به شما تقدیم کنم، روکروآ. و تقدیمش کنم به کارمن و مایو که همراهِ شما ـ به‌گفته‌ی خودتان ـ شاهدانِ اوایلِ زندگیِ من هستند.

به شما قول می‌دهم که روزِ تولّدم تنها در پاریس بمانم. این‌را به شما و به همه بدهکارم. تنها، توی این شهرِ خفقان‌آور که دیگر شهرِ من نیست و امروز دمای هواش به سی‌وپنج درجه رسید. امشبْ در تراسِ کافه فرانسیس خواهم نشست، میانِ توریست‌های آلمانی و ژاپنی. و با نگاهِ خیره، نرده‌های باغِ کارمن را از این‌طرفِ میدان تماشا خواهم کرد. آخرین‌باری که توی ماشین تن‌تن کارپانتیری از آن‌جا گذشتم، پنجره‌های کرکره‌ایِ آپارتمان برای همیشه بسته شده بودند. لیوانم را به‌سلامتیِ شما بالا خواهم بُرد روکروآ. به‌سلامتیِ ژرژ. و به‌سلامتیِ کارمن. یک آب‌میوه‌ی ساده. پرتقال یا گریپ‌فروت. متأسّفانه طعمِ آب‌میوه‌هایی را نخواهد داد که سرپیش‌خدمتی با قیافه‌ی سوارکارها و کفش‌های روبازِ مخملیِ سیاه‌رنگ در سالنِ کارمن برای‌مان می‌آورد، وقتی ساعت از ششِ عصر گذشته بود و ما منتظرِ بیدارشدنِ کارمن بودیم.

...

پاتریک مودیانو، محلّه‌ی گم‌شده، ترجمه‌ی اصغر نوری، انتشاراتِ افراز، هزاروسیصد و هشتادونُه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...