۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

درد دل1

دلم خیلی گرفته. از دیشب 
دوست داشتم با یکی درددل کنم اما نه شونه ای هست که سرم رو بذارم و زار بزنم نه کسی درک می کنه که توی عمق وجودم چه خبره. دلم گرفته دوست دارم سرم رو بذارم و هق هق گریه هامو توی یه بالش بریزم و بعد دردهامو دونه دونه گره شون رو باز کنم و رشته ی بلند زندگی نکبتم رو بندازم جلوت
دوست دارم کسی باشه که بفهمه چی می گم
دوست داشتم که کسی بود تا درک کنه چرا این همه غم و غصه تلنبار شده توی حلقم و راه حرف زدن، راه نفس کشیدنم رو گرفته
برام سخته . بودن با آدمها . حرف زدن با اونها . تحمل کردن دردها . امید داشتن به اینکه همه چی درست میشه همه چی رو روال میفته. حال من خوب میشه. وضعیت جسمی و روحیم مرتب میشه. دیگه نمی تونم به چیزی امیدوار باشم. خسته شدم می فهمی خسته 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...