دلم خیلی گرفته. از دیشب
دوست داشتم با یکی درددل کنم اما نه شونه ای هست که سرم رو بذارم و زار بزنم نه کسی درک می کنه که توی عمق وجودم چه خبره. دلم گرفته دوست دارم سرم رو بذارم و هق هق گریه هامو توی یه بالش بریزم و بعد دردهامو دونه دونه گره شون رو باز کنم و رشته ی بلند زندگی نکبتم رو بندازم جلوت
دوست دارم کسی باشه که بفهمه چی می گم
دوست داشتم که کسی بود تا درک کنه چرا این همه غم و غصه تلنبار شده توی حلقم و راه حرف زدن، راه نفس کشیدنم رو گرفته
برام سخته . بودن با آدمها . حرف زدن با اونها . تحمل کردن دردها . امید داشتن به اینکه همه چی درست میشه همه چی رو روال میفته. حال من خوب میشه. وضعیت جسمی و روحیم مرتب میشه. دیگه نمی تونم به چیزی امیدوار باشم. خسته شدم می فهمی خسته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر