سیاهی بود که ناگاه دست کودکی به تقاضا دراز شد. من کف دستش را می دیدم و هیچ ، و فریادی که طنین التماس داشت و می گفت:کمک.
نَفَس های بریده برید و من هراسناک و تبی 40 درجه . می دویدم و نمی رسیدم. می دویدم و دست دورتر. می دویدم و نمی دیدمش که کیست ، که چه می خواهد اما ...
کودکی بودم با شیشه های نوشابه در دست و می دویدم که ناگاه به رسم کودکی در کوچه های خاکی دیروز به زمین خوردم شیشه های نوشابه شکستند و دست و پاهایی خونین و هراسناک از دعوای مادر. صورتم را که از زمین بلند کردم بزرگ بودم و عینکم کج شده بود. صورتم خونین بود و بدنم نای راه رفتن نداشت اما کودک فریاد می زد: کمـــــــــــــــــــــک
از رفتن باز ایستادم نفسم بریده بود و دیگر توان دویدن نداشتم. خم شدم دستانم به زانوانم بود. دخترکی عروسک در آغوشش مرا نگاه می کرد.موهای بلوند و فرفری و..............کودکیم کمک می خواست