۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

عاشورا 6


عاشورای 88 بود 
تا ظهر عاشورا شهر در دست ما بود و هراس در دل دشمن
تا ظهر عاشورا پرچم یا حسین بر فراز ولی عصر و زیر پل حافظ در اهتزازبود 
ناگهان بسیج وارد شد روی موتورها هلهله می کشیدند 
همچون لشگر یزید که فرمان ترساندن دارد
مرد نعره زد 
سرگردان بودم نمی دانستم از کدام سوی می توانم به دیگران برسم
پسری دستم را گرفت و کشید
کنار دیوار حرکت کردم. مرد هنوز نعره می زد
آن یکی آجری به سویم پرتاب کرد و...........
دور تا دورم حلقه زدند و من تنها
مرد باز هم نعره زد و زنجیرچرخ موتورش را در هوا چرخاند
تازه وقتی خورد فهمیدم چقدر دردناک است
دیوانه شده بود و پی در پی زنجیر را می کوبید
باتوم و کابل بود که از هر سوی می بارید
هیچ نمی فهمیدم تنها می دانستم که نباید کم بیاورم 
این بار مثل 18 تیر نبود کسی توان نجات مرا نداشت
مرد در مقابلم ایستاد و چشم در چشم من دوخت
صورتش را پوشانده بود با شالی سیاه تنها چشمانش بود
خیره خیره مرا نگاه کرد و سرآخر کابل را برگرده ام فرود آورد
کنار رفت و فرمانده اش آمد
کاور را کنار زد و قمه را بیرون آورد و به سمت شکمم اشاره کرد
در دلم خوشحال بودم که این مصیبت تمام می شود 
قمه به بالا آورد و با دسته اش چندین بار بر سرم کوبید و اشاره ای کرد که آزادم کنند

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...