گاه چون ماری در دل می خزد
و زهر خود را آرام در آن می ریزد،
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هره ی پنجره ات کز می کند
و خرده نان می چیند.
گاه از درون گلی خواب آلود بیرون می جهد
و چون یخ نمی بر گلبرگ آن می درخشد،
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور می کند.
گاه در آرشه ی ویولونی می نشیند
و در نغمه ی غمگین آن هق هق می کند،
و گاه زمانی که حتا نمی خواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش می کند.
شعر از: آنا آخماتووا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر