۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

بعد از روزها

     شاید ندونی اما دلم می خواد امروز بعد از روزهای سخت کلی حرف بزنم
شاید ندونی که این دل دیگه گنجایش این همه درد رو نداره
خسته و گریون فقط می خوام به تو بگم که چقدر این روزها خسته ام
خسته از این درد دوساله
دردی که خونه نشینم کرده و دیگه حتا توان راه رفتن رو از من گرفته
می دونم که درک نمی کنی
نی دونم که فکر می کنی دارم غلو می کنم مثل خیلی ها مثل خانواده ام
بارورشون نمی شه بعد از دوسال هنوز خوب نشدم
شاید توی دلشون می گن چقدر قضیه رو گنده کرده
فکر می کنن خوبه زندون نرفته و شکنجه نشده وگرنه چی کار می کرد
حق میدم
حق می دم که این فکرها رو بکنن و باورشون نشه
کسی نبود کسی به دادم نرسید  حتا خودم هم خیلی از چیزها رو به یاد نمیارم
نامب شده بودم و یادم نیست چند ضربه ی زنجیر چرخ به کمرم خورد
یادم نیست چقدر باتوم زدن
یادم نیست چقدر با دسته ی قمه به سرم زدن
چیزی یادم نیست جز لحظه ای که قمه رو از جیبش در آورد
جز اون صورت...

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...