۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

می ترسم


نمی دونم چرا اما خیلی دلم گرفته. دوست دارم سرم روی شونه ی کسی باشه و حسابی گریه کنم و سفره ی دلم رو پیش اون باز کنم دلم خیلی گرفته و دوست دارم
یعنی این زندگی لعنتی تموم نمی شه؟؟؟؟
امروز که به گذشته فکر می کنم می بینم همیشه یه گوشه خودم رو قایم کردم و نخواستم کسی چیزی بفهمه همیشه کارهام نوشته هام شغل هامو از همه پنهون کردم تا یه وقت خودم رو بزرگ نشون نداده باشم . راستش حالا که نگاه می کنم هیچی نبودم  نه قبلن نه حالا
دیگه خسته شدم
از شنبه باید برم ورزش . بازم می ترسم . از این کمردرد لعنتی می ترسم . از این وضعیت مسخره می ترسم . از گذشته و آیندم می ترسم . از این که هیچ گهی نبودم و نیستم می ترسم . از این که یه زمانی نویسنده بودم و حالا هیچی نیستم می ترسم. از این که همه ی زندگیم با مسخره ترین حرفها مسخره ترین اشتباهات و مسخره ترین تهمتها از بین رفت می ترسم.
آیا کسی باورش میشه؟؟
با یه جمله تمام زندگیم از بین رفت و با یه تعلل یه دست پاچه شدن تمام جسم و روحم به گند کشیده شد. و حالا چنان داغونم که انگار سالهاست شکنجه شدم در حالی که چنین نیست. چرا این همه روحم در هم شکسته؟؟ نمی فهمم. هر بار که به یادم میاد تمام قلبم به درد میاد اما کسانی هستن که خیلی خیلی بیش از من از دست دادن اما قرص و محکم ایستادن . چرا من این همه در هم شکسته هستم ؟؟

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...