۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

آخرین فرصت










  برفراز سر من لاشخوری است
 که چمان در افق این دژ هر مرد به مردار بدل
 منتظر مانده حریص
 تا که کی لاشه شوم
 من به تدبیر که چون حیله کنم
 که فرودآید تا تیررسم

گاه اگر از تک و پو بنشینم
که نفس تازه کنم
تاخت آرد به سر من به امیدی که فتادم از پای
لیک چون می بیند
مانده ام منتظر فرصت شلیک به او
باز می گردد تا اوج گریز.

این چنین نسل به نسل
شده اند آن همه مردان مردار
طعمه ی لاشخور این دژ جادوکده ی شصت سده.

فرصتی بیش نمانده است مرا
راوی تجربه هایم گوید:
مرگِ ناچارِ تو یا لاشخورِ پیر فراز آمده است
سرنوشت دژ جادوکده، این کارگه مرد به مردار مبدل کن تاریخی نیز
همه در ترکش و در همت توست
آنچه باقی است همین فرصت توست.

برفراز سر من لاشخوری است
وای اگر فرصتم از کف برود!

م. آزرم


یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...