لیوان قهوه را در دستانم میچرخانم و گرمایش را با دستانم مزمزه می کنم. شکر را در قهوه میریزم و با ولع به فرورفتن دانههای شکر نگاه میکنم و بخارش را نفس میکشم. در کافه همه با سرعت میآیند و میروند اما من تردید دارم که برگردم و باز مهمانی در خانه منتظرم باشد. باز هم مادرم مشکلات حسین را برایم بگوید و بخواهد دنبال کاری بدوم. باز هم...
راستش را بخواهی تنها در کافه مینشینم و رویاپردازی میکنم. شاید بشود با رویاپردازی به جایی رسید:)) این روزها تنهایی را به همه چیز ترجیح می دهم. خستهام از آدمها، حرفها، مهمانیها