سه چهار ساعتی هست که خبر را داده اند راستش من همیشه این مشکل را دارم. درد ، غم ، فاجعه دیر باورم می شود، یعنی باور نمی کنم فاجعه رخ داده. باور نمی کنم که باز عزیزی را از دست داده ام. باور نمی کنم که به فاصله ی کمتر از دو سال سومین دایی من هم رفت. تلخ است و سخت
دو سه ساعتی هست که خبر را شنیده ام و در پیش چشمم خاطرات رژه می روند و من اشک در چشم و بغض در گلو به گوشه ای خیره شده ام. با رفتن هر عزیز ، آدمی تکه ای از وجودش را از دست می دهد. تکه ای از روح و جان و فکر و جسمش را. خرد می شوی در مرگ یک عزیز و هیچ گاه نمی توانی تکه های خرد شده ات را جمع کنی و بگویی این همان ظرف خرده شده ی دیروز است. همیشه تکه پاره هایی گم می شوند. همیشه بخش طلایی ظرف منهدم می شود. همیشه ذهن و خاطره تو را به همان بخش طلایی ظرف وجودت نشانه می رود و گم شدنش را، تکه تکه شدنش را یادآور می شود و تو دوباره و چند باره در طی سالیان خرد و ویران می شوی.
اولین دایی م که رفت، با خودم می گفتم هنوز در سفر است و باز می گردد. اما مهدی دایی، همین مهر دو سال پیش بود. همان بیماری پدر را گرفته بود. می دانستم که می رود اما همیشه می گفتم خوب می شود. و تحریم ها و شاید نه همان سرطان لعنتی او را گرفت. اما بهترین خاطرات و روزهایمان همان سال های آخر بود از هشتاد و هشت تا روز آخر ، اکثر اوقات با هم بودیم و بحث سیاسی و ادبی و این لذت بخش بود.
و حال سومین دایی هم رفت. دلم می سوزد، دلم می شکند برای خاطراتی که با او داشتم و برای خاطراتی که می توانستیم با هم داشته باشیم و نگذاشتند. دلم می سوزد که ... کاش به این سادگی نمی رفت ... نمی دانم چگونه مادرم را باخبر کنم